سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
کلمه اي بود که هميشه تو ذهنش تازگي داشت.سالي 3 يا 4 بار بيشتر اون رو نميديد. امير پسر دايي سارا بود. امير پسري خوشگل و خوش هيکل ؛ بدني تو پُر ، صورتي مهربون و صدايي زيبا داشت، او يک سال از سارا بزرگتر بود... البته تمام صفات امير ، فقط به چشم سارا قشنگ بود... وقتي چشمش به تاريخ ثبت شده پايين خاطراتش مي افتاد، هول ميکرد. آخه سارا 5 سال بود که عاشق امير بود. اما حيف که اين دل صاف و ساده ي اون اجازه نمي داد که اين موضوع رو با کسي ، حتي خود امير ، بيان کنه. 13 بدر هر سال امير با خانواده ي خود و خانواده ي عمه با هم بودن.هر وقت سارا تصميم مي گرفت که موضوع رو به امير بگه ، مسئله اي پيش مي اومد. امير اصلا تو فکر اين چيزها نبود. هميشه با سارا شوخي مي کرد . با هم بازي مي کردن. سارا بيشتر موقع ها از خدا مي خواست که تو دل امير اين موضوع رو بندازه ... اما دعا هاي اون به نتيجه نمي رسي... يک روز عزمش رو جزم کرد ... با خودش فکر کرد... ساعتها کنار تختش نشسته بود... و به گلي که 13 بدر سال پيش امير بهش داده بود و سارا چسبونده بود به دفترش، اون رو نگاه مي کرد. يک آن يه فکر به سرش زد... کاغذ برداشت... 2 بيت شعر عاشقانه نوشت... با يه مجله معتبر تماس گرفت تمام کارها رو انجام داد تا 2 بيت شعرش رو از طريق مجله تقديم کنه به پسر داييش امير . با دختر خاله اش تماس گرفت و موضوع رو سير تا پياز براش تعريف کرد... و بهش گفت که به امير بگه مجله فلان روز رو بخره و بخونه.!!! تا چند روز سارا تو پوست خودش نمي گنجيد ... وقتي از مدرسه بر ميگشت يدونه چايي رو که مي خريد نصفه مي خورد و با عجله مي رفت ! تا حالا 3 تا دفتر 200 برگ پر کرده بود از شعر و خاطره که تو هر صفحه اش بجاي کلمه امير از کلمه ي ( اون ) استفاده کرده بود چون ميترسيد مادرش رازش رو بفهمه. خونه ي امير... ... تلفن زنگ ميزنه ... اون يکي دختر عمه ي امير هست ( دختر خاله سارا ) امير رو متقاعد مي کنه که مجله رو بخره... اما امير سِمج ميشه... دختر عمه مجبور ميشه راز چند ساله ي دختر خالش سارا رو براي پسر داييش تعريف کنه... امير مات و مبهوت مونده... آب دهنش رو بسختي پايين ميده... عرق سرد رو پيشونيش موج ميزنه... تمام رفتار هايي رو که با سارا انجام داده بود رو براي چند ثانيه مثل باد از ذهنش عبور مي ده... متوجه ميشه که با کاراش آتيش عشق سارا رو زياد مي کرده بدون اينکه خودش متوجه بشه. امير کارش ميکس تصاوير بود... هميشه روي عکس هاي جديدش آهنگ هاي قشنگ مي گذاشت... حتي اين آخرها يه کليپ ويدويي از خودش تهيه کرده بود ... امير تازه فهميده بود که چرا وقتي سارا مياد پيشش ، همش ميگه من از آهنگ هايي که ميگذاري رو ميکسات خوشم مياد...!!! امير از اون روز فکرش تغيير ميکنه... اما چه فايده... هر چقدر با خودش فکر کرد که شايد بتونه يه حس جديد به سارا پيدا کنه... باز نتونست همش سارا رو به چشم بچه گي نگاش ميکرد... اما سارا بزرگ شده بود ... براي خودش خانومي بود... امير نتونست با خودش کنار بياد... تصميمش رو گرفته بود. ته دل امير مي گفت که سارا رو دوست داره ... اون هم نه کم ،خيلي زياد... اما دوست داشتن اون با دوست داشتن سارا زمين تا آسمون فرق مي کرد. زمستون تموم شد... 13 بدر طبق رسم هر سال فرا رسيد . سارا خوشحال از اينکه باز ميتونه صورت ناز امير رو ببينه... تو پوست خودش نمي گنجيد.با تمام خوش گذروني هاي 13 بدر ... اون روز به پايان رسيده بود. ( سارا نمي دونست که امير ماجراي عاشق شدنش رو ميدونه ) اما امير مي دونست و به روي خودش نياورد. شب فرا رسيده بود ... ماشين پدر امير جا براي نشستن نداشت. امير از اينکه يه فرصت خوب پيدا کرده تا با سارا صحبت کنه خوشحال بود. امير و سارا پشت ماشين دو نفري تنها نشستن.. پدر و مادر سارا هم جلو. امير طبق شوخي هاي هميشگيش دست سارا رو گذاشت رو زانوي خودش ، و يه عکس از ناخون هاي سارا گرفت. وقتي امير اين حرکت رو انجام داد براي اولين بار تو دلش خالي شد... قلبش شروع کرد به تپش شديد... ياد حرفاي پشت تلفن اون يکي دختر عمه اش افتاد... هوا خنک بود ... اما امير خيس عرق. امير اينبار دستش رو گذاشت رو دست سارا ( دست سارا هنوز رو زانوهاي امير بود ) دوباره عکس گرفت... سارا که هميشه با بوي تن امير دست و پاشو گم مي کرد ... اينبار از گرماي وجود امير که از دستهاش به دستش مي رسيد هيجان زده شده بود. قلب کوچولوي سارا مثل گنجيشک داشت به سرعت مي تپيد. امير ديگه دستش رو از رو دست سارا جدا نکرد. دست سارا رو گرفت و آروم نوازش مي کرد . امير نمي دونست مغلوب عشق شده يا شهوت.دستاي هردوشون خيس عرق بود ... سکوتي سنگين فضاي ماشين رو پر کرده بود... باد خنکي که از پنجره ي ماشين به صورت اين دو ميزد آرامش رو همراه با ترس تو وجودشون به نوازش در مي اورد. ناگهان امير به طرف گوش سارا رفت و آروم با همون صداي گرمش به سارا گفت : منو دوست داري ؟ سارا با شنيدن اين جمله شُکه شده بود... امير دوباره پرسيد... منو دوست داري... سارا که داشت به سکوت بي آلايش جاده نگاه مي کرد ديگه نمي تونست جلوي بغضِشو بگيره ... لبهاشو ميون دندوناش گذاشته بود صداي فريادِ بغضش رو با فشار دندوناش ، رو لباهش ، خالي مي کرد، ... برگشت... به صورت امير نگاه کرد... اشکاش دونه دونه از گونه هاش جاري بود... هيچ حرکتي انجام نميداد... ميترسيد فرياد بزنه ... صداي حِق حِقشو مي شد شنيد... لباشو از بين دندوناش آزاد کرد چشماشو بست ... نگاه امير به لباش افتاد... از رو لباش خون ميومد... امير هنوز نمي دونست عشق بود يا شهوت... اما سراسر وجود سارا عشق بود...امير دست سارا رو ول کرد... چونه ي سارا رو گرفت... صورتش رو به صورت سارا نزديک کرد... اميرخون هاي روي لبهاي سارا رو با وجود خودش تقسيم کرد... سارا باز نتونست جلوي خودش رو بگيره ... سارا دهانشو رو ... روي دهان امير قفل کرد... و شروع به گريه کرد ... سارا نيمي خواست کسي متوجه گريه کردنش بشه... بعد از لحظاتي سارا آروم صورتشو کنار کشيد... ديد دهان امير پر از خونه... امير دستمالي بر داشت و اول صورت سارا ، و بعد صورت خودش رو تميز کرد... سارا دستمال خوني را گرفت .. درون کيفش گذاشت...سکوت پاسخ اون دو بود... سکوت... سکوت... سکوت... 1 هفته بعد امير ديگه مي دونست که واقعا عاشق سارا شده ... موضوع رو با مادرش درميون گذاشت.مادر قبول کرد. مادرش ، سارا رو خيلي دوست داشت. و زود قضيه خواستگاري رو راه انداخت . قرار عقد کنون رو گذاشتن بعد از گذراندن خدمت سربازي امير. .... سارا وارد دوره پيش دانشگاهي شد... هميشه خوشحال بود اما يه ترس هميشگي باحاش بود... همش فکر ميکرد امير رو از دست ميده ... اما وقتي به درگاه خداوند گريه مي کرد کمي آروم مي شد. 84/8/18 امير به سربازي رفت .روزهاي پر نشاطي براي سارا بود. مادر پدر امير خونه ي خودشون رو نزديک مدرسه ي سارا ينا بردن... و در اون جا يک خونه رهن کردن . روز هاي سرد زمستون نزديک شد... دي ماه فرا رسيد ... خدمت امير عاشق شده ي ما کنار مرز افغانستان بود . با شروع شدن زمستون، سارا رو دلشوره ي عجيبي فرا گرفت . اين دل شوره وقتي بيشتر ميشد که از کنار چرخ پيرمرد مهربون رد مي شد. اما با خريدن يک عدد چايي و خوردن اون کمي آروم مي شد. اواسط دي ماه بود ... سارا خيلي دل تنگ شده بود... نمي دونست چرا از اين زمستون بدش مياد...هميشه دلهره داشت تا اين که رسيد به شب که اصلا خوابش نبرد و تا صبح بيدار بود... او منتظر بود ... منتظر امير.. منتظر عشقش... به مدرسه رفت اسم امير از ذهنش بيرون نمي رفت .. آخه امير قرار بود بياد مرخصي.سارا خيلي دلشوره داشت... تا حدي دلهره و دلشوره ي اون زياد شده بود که سر کلاساش چند بار حالش بهم خورد... ساعات کلاس بکندي مي گذشت... و آخرين زنگ کلاس به گوش سارا رسيد... کيف و کتابش رو به سرعت جمع کرد...برف زمستوني زمين رو سفيد پوش کرده بود . از مدرسه خارج شد ، اين آخرين بار بود که صداي خداحافظي سارا تو مدرسه مي پيچيد. به طرف پير مرد مهربون رفت... پير مرد لبخند هميشگيش به لباش نبود .. برف به شدت مي باريد.برف رو سپيدي موي صورت پير مرد يخ زده بود... موژه هاي سارا با رنگ برف التهاب قشنگي رو به خودش گرفته بود... سارا با تعجب به پير مرد سلام داد ... جوابي نشنيد... پير مرد چاي رو به او تعارف زد... اين آخرين چايي بود که پير مرد مي فروخت ... سارا پرسيد : پدر جان چرا ناراحتي؟... تمام وجود سارا پر از ترس بود... تو اون هواي سرد از گرما داشت احساس خفگي مي کرد. پير مرد جواب داد... منتظر پسرم بودم. اون تنها نون آور خونه بود . پسرم رو فرستادم سربازي اما... صداي پير مرد مي لرزيد... قلب سارا از شدت تپشهاي فراوان... درد گرفته بود... سارا پرسيد: اما چي... ؟ پيرمرد مي خواست بگه... اشک چشمهاي پير مرد جاري شد...اشک هاي اون يخ هاي روي موهاي سفيد صورتش رو آب مي کرد و به طرف پايين سرازير مي شد... سارا به زحمت روي پاش ايستاده بود... اين دفعه با صدايي لرزان دوباره پرسيد:پدر جان مگه چي شده ؟ پير مرد جواب داد... شهيد شد.... سارا باشنيدن اين کلمه به تير چراغ برق تکيه داد هنوز چايي تو دستش بود... پير مرد يه عکس بهش نشون داد... گفت: اين پسر منه... سارا با نگاه اول به عکس پسرش ... ديگه جرأت نکرد به فرد کناريش نگاه کنه ... دلشوره ي سارا خيلي زياد شده بود...عکس رو بر گردوند .. مي خواست گريه کنه...دوست داشت داد بزنه... که اي خدا...نکنه امير من... خدا جون امير من... خداي مهربون امير من.... اي خدا من امير رو دوست دارم... از من نگيريش... من طاقت ندارم... خدا جون مي دونم چقدر بزرگي... پير مرد بدون گرفتن پول از سارا به راه افتاد ... سارا تو دلش دعا مي کرد... به خدا التماس مي کرد... انگار مي دونست چه اتفاقي افتاده ... دست و پاهاش خيلي مي لرزيد... خدا رو به همون برفش قسم داد ... سارا چشم هاشو بست ... امير رو حس ميکرد... صورتش رو ، رو به آسمون کرد... همون فرشته هاي توي اتاقش رو ديد. فرشتها براش دست ميزدن... اشک سارا روي گونه هاش که از سرما سرخ شده بودن سرازير شده بود ... بوي امير رو حس کرد... اما احساس خوبي نبود... اون حس عجيب بهش دست داد... امير رو نزديک خودش احساس ميکرد... بوي گل هاي رز سفيد و قرمز که براش خيلي آشنا بود دوباره به مشامش رسيد... اما چند لحظه طول نکشيد ... آروم چشمهاشو باز کرد.. خودش رو ميون برف ها ديد ... خبري از پير مرد نبود. انگار خواب ميديد... دوست داشت از اون محلکه فرار کنه... اما يه صدا آشنا به گوشش رسيد... صدايي که خيلي دوست داشت... صدايي که سالها به يادش زندگي کرده بود... صداي امير بود ... اما به دور و برش نگاه کرد.. کسي نبود... صدا بهش مي گفت بيا... بيا... سارا با من بيا... منتظرتم...بيا... سارا با چشمهايي گريان شروع به دويدن کرد ... دوست داشت چايي توي دستش رو براي امير ببره... همين طور مي دويد... کوچه ي دوم رو پيچيد... با چشماني پُر از اشک ، دوان دوان وارد کوچه شد... ناگهان ايستاد... سيل جمعيت رو ديد که با گفتن لا الا اله الله به سمت خونه ي جديد اميرينا در حال حرکت بودن... دونه هاي برف... سطح چايي يخ زده اش رو پُر کردن ... چايي از دستش افتاد... ديگه سارا متوجه شده بود که دلشوره و دل نگراني تمام اين سالها به خاطر چي بود... بغض گلويش رو داشت ميفشرد ... اشکهاي چشمش مجال ديدن نميداد... به زانو روي برف ها نشست و به خدا گفت : خيلي بي رحمي... خيلي نامردي... تو هيچ کس رو دوست نداري... هيچ کس... آخه چرا... چرا امير من... مگه ما مثل همه دل نداشتيم... مگه تو نديدي ما عاشق بوديم...چرا زندگيمون رو خراب کردي... اي خداااا... چشمهاشو بست... همون چشم هايي که يک روز با عشق به صورت امير نگاه مي کرد همون چشم هايي که يک روز براي پاسخ به عشقش ، گريه کرد... آروم چشم ها رو بست ، رو برف ها دراز کشد... يه حس خوب پيدا کرده بود... مردم دور اون جمع شده بودن... برف هاي دورش شروع به آب شدن کردن، آروم آروم گل هاي رز و سفيد کنارش شروع به رشد کردن ... مردم فقط نظاره گر بودن... سارا ديگه اون دلهره رو نداشت... يه حس عجيب داشت... چشمهاشو باز کرد يه جفت کفش جلوش ديد... بلند شد... نشست ... يه مرد چونه اش رو گرفت و بلند کرد .. سارا نگاه کرد... بغض ديرينش ترکيد ... هم مي خنديد هم گريه ميکرد ... اون مرد امير بود ... بغلش کرد ... بعد از دقايقي دست هم ديگر رو گرفتند و با هم شروع به راه رفتن کردن... سارا به روبرو نگاه کرد پير مرد رو ديد کنار پسرش ايستاده ... پير مرد دوباره مي خنديد... امير به سارا با عشق تمام نگاه کرد و گفت: خدا منتظر ماست. و هر دو به سوي آسمان پرواز کردند... دو بيت شعر سارا هيچ وقت در مجله چاپ نشد. فرشته ها از اول عاشقي سارا با اون بودن تا اينکه ...عروسي سارا و امير با هزاران هزار فرشته نزد خدا برگزار شد ...
خداوند هديه ي خودش رو تقديم اونا کرده بود...
برگرفته از وب رویاهایم
http://royahayam.loxblog.com
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |